آموزش ابتدایی
دوستم میگفت: توی سنگاپور یه روز پاییزی از یه دست فروش یه چتر
میخره 4 دلار مادر و پدر دوستم از مکه اومده بودن ، دوستم هم جوگیر میشه کار
کنه. بعد از رفتن مهمونای غریبه میره تو آشپزخونه می بینه چند تا بطری آب هست ، در
راستای مرتب سازی آشپزخونه آبِ بطری هارو خالی می کنه و همه رو میزاره یه گوشه که
بده با آشغالا ببرن بیرون...
نظرات شما عزیزان:
میگفت: فرداش كه بارونی هم بوده از همونجا رد میشده یارو چترارو
میفروخته یه دلار
میگفت: بهش گفتم دیوونه ای؟ امروز كه همه نیاز دارن. گرونتر چرا
نمیدی؟
یارو بهش گفته: اهل كجایی؟ خجالت بكش!
خلاصه میاد میشینه پیش مامان و بابا و اونایی که
هنوز مونده بودن خوب که به حرفاشون گوش می کنه میبینه دارن از آب زمزم و خواصشو این
چیزا صحبت می کنن و مامانش می گفته دیگه نذاشتن بیشتر آب زمزم بیاریم ، به هر کس یه
کم میرسه....
تازه می فهمه چه گندی زده... زود بر می گرده تو آشپزخونه و بطری
هارو از آب پر می کنه و میزاره سر جاشون ، دوستم می گفت : باید بودی موقع خوردن آب
میدیدی فامیلامونو....همه از آب لوله کشی شفا می خواستن.. !!!
:قالبساز: :بهاربیست: |